یه اتفاق بد...:((((((((((((
سلام پسر عزیزم امروز یه روز پر استرس برا من و شما دو تا کوچولو بود....هر بار که یادش میوفتم اشک تو چشمام حمع میشه از خدا میخام دیگه هیچ وقت هیچ وقت تکرار نشه امروز خواستم برم حموم یه دوش بگیرم....برا اینکه خیالم از بابت پسر گلم راحت باشه یه شیشه آب میوه دادم دستت و گذاشتمت پشت در حموم...چن دقیقه بیشتر کارم طول نکشید ...وقتی برگشتم درو باز کنم دیدم در از پشت قفله...مامان فدای بازیگوشی هات بشه در و قفل کرده بودی و هر چی ازت میخاستم بازش کنی بلد نبودی....همش زور میزدی و در و میکشیدی سمت خودت...نزدیک یه ساعت من تو حموم گیر کرده بودم و برا اینکه شما نترسی همش برات شعر میخوندم و هی وسطاش سعی میکردم از پشت شیشه بهت بگم چطور در رو باز کنی.....
نویسنده :
مامانی
1:27